بر من نمي‌نشيني نفسي به دلنوازي

شاعر : اوحدي مراغه اي

بنشين دمي، که خون شد دل من ز چاره سازيبر من نمي‌نشيني نفسي به دلنوازي
تو رخ که بر فروزي و سر که بر فرازي؟همه سر بر آستان تو نهاده‌ايم، تا خود
چه لطيف مي‌نمايي! چه شگرف مي‌برازي!منت، اي کمر، چه گوي؟ که بر آن ميان لاغر
رخ خوب مي‌نگاري؟ سر زلف مي‌ترازي؟غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معني
که حديث تنگ دستان نبود چنان نمازيچو رود ز بوسه‌ي تو سخني، سخن نگويم
که شود به کشتن من دل کافر تو غازيجگر من مسلمان بخوري بدان توقع
که حديث ما و زلف تو کشد بدين درازي!دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
تو بدان جمال و خوبي چه کني؟ اگر ننازيمن ازين بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
که ازو نمي‌شکيبم،من بيدل نيازيمکنيد عيب چندين، اگرش نگاه کردم
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازيشدن از پي لطيفان و به خود نگاه کردن
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدي گدازيبه کجا برم شکايت؟ بکه گويم اين حکايت؟